#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_77

. در گوشم می پیچید و توهم داشتم که تلفن زنگ می زند

صدای خنده ی مستانه ی عزت و رفقایشان نمی گذاشت راحت بخوابم

صدای عطا در صدای آن ها گم بود . عجیب بود که لحظه ای تصور کردم در

بین آن ها نیست .... باز هم قمار ... باز هم بساط !.... لعنت به آنها که

. آرامش و آسایش را از اهالی آن خانه می گرفتند

چند بار پهلو به پهلو شدم ... خسته بودم اما خواب از چشمانم گریزان شده

بود ، گرمی هوا و آن همه سر و صدا هم مزید بر علت بود تا نتوانم خوب

. بخوابم و مدام در حالتی بین خواب و بیداری دست و پا بزنم

... آن ها تا نزدیک صبح نشسته بودند و

صدای زنگ ساعت را شنیدم اما دستم را بردم و خاموشش کردم ، چند

دقیقه بعد دوباره زنگ و باز هم خاموش کردم و سرم را زیر بالش فرو بردم

!! .چشمانم از خواب باز نمی شد

یک وقت چشم باز کردم که اتاق غرق نور آفتاب بود و از گرما در حال تلف

شدن بودم ، نور به شدت چشمم را زد ، به یاد آوردم که باید به مطب می

! رفتم . سراسیمه نشستم : وای خدا دیرم شد

ساعت از هشت هم گذشته بود ! با عجله به حیاط دویدم ، نباید وقت را از

. دست می دادم ، با عجله آبی به صورتم زدم و خیلی سریع آماده شدم

بار دیگر وقتی به حیاط رفتم و در حال پوشیدن کفشهایم بودم عطا از


romangram.com | @romangram_com