#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_76
. ــ یه خیابون پایین تر از کتابخونه
... لبخند زد : میام میبینم
... با لحنی خسته و ملتمس گفتم : وای نه ... خواهش می کنم
! خندید : اومدن و برخوردم تو اونجا همش بستگی به خودت داره
... داشت حرصم می داد : این بار نذاری بمونم بد میبینی
نگاهم کرد ... دقیق تر از همیشه ، همه ی اجزای صورتم را کاوید نمی
! توانستم نگاهم را بگیرم : وقتی بد میبینم که تو رو از دست بدم
لبخند زد : بهم خرده نگیر اگه بهت سخت می گیرم.... نمی تونم اجازه بدم
راحت تو این شلوغی ... بین این همه آدم که دنبال هوی و هوس هستند
. گمت کنم
چرا به یکباره این قدر گرمم شد ؟؟
خلاف جهت بودیم ...
حرفی برای گفتن نداشتم . من و او دوخط موازیِ
من برای آینده برنامه هایی داشتم که با وجو او جور در نمی آمد ! یک پازل
. ناقص ؛ با تکه ای ناجور یا گم شده که هیچ وقت درست در نمی آمد
اولین روز کاری در آن مطب نسبتا "خوب گذشت با اینکه در آنجا سرم
خیلی شلوغ تر از کار در کتابخانه بود . پاسخ دادن به تلفن ها بود کلافه ام
کرده بود .آنقدر زنگ خورده بود که وقتی توی رختخواب بودم هم صدایش
romangram.com | @romangram_com