#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_69
ودست های تمنا
.دست در دست رها از او گذشتم
.صدایش را شنیدم:بچه ها بیرون نریدا...الان بر می گردیم
غیرتش روی بچه ها را دوست داشتم . از اینکه بیشتر از عزت حواسش به
آن ها بود حس خوبی به من دست می داد هرچند دلم بیشتر از پیش از
. عزت می گرفت
صدای طاها را شنیدم:کجا عمو؟
!ــ همین نزدیکی ها ...نبینم رفتین تو کوچه ها
هر دو چشم گفتند و به بازیشان ادامه دادند.من و رها از دالان گذشتیم و
.به کوچه رسیدیم
نرسیده به انتهای کوچه خودش را به ما رساند . ریموت در را زد و ان را باز
.کرد
... ــ من با تو نمیاما .. خودمون می ریم و بر می گردیم
.لحنش نرم بود و مهربان : ناز نکن بیا سوار شو
اخم کردم:چرا فکر می کنی هر چی تو می گی باید بگم چشم؟
.در را باز کرد : بفرمایید
توجهی نکردم که سد راهم شد : تو خونه نیستیما...از این لوس بازی ها که
.هی منت بکشم خوشم نمیاد....سوار شو ببینم
romangram.com | @romangram_com