#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_68

. رها.. لازم نکرده ... خودم فردا برات می خرم

. به سمت اتاقم به راه افتادم

... رها دوید و خودش را به من رساند : آبجی بیا بریم ... تو رو خدا

ــ نه عزیزم . الان خستم سرمم درد می کنه ... فردا یه خوشگلشو واست

... می خرم

... با لجبازی پا بر زمین کوبید : نه .. الان می خوام ... تو قول داده بودی

چشمهای درشتش به اشک نشست ... چقدر شبیه به چشم های عطا بود این

!! چشمها

نگاه پر غیضم را به عطا انداختم . لبخندش را مهار کرد و شانه بالا انداخت

!

. دست رها را گرفتم : بریم

و عشق

حادثه ایست

درمسیر یک نگاه

که راه به لرزش دل می برد

و آنگاه

ر گرفته

گرمی گونه های گُ


romangram.com | @romangram_com