#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_65
ماندم . نحوه ی کار را به من یاد داد .کار با کامپیوتر را کم و بیش بلد بودم
چون همیشه خیال کار کردن داشتم سال گذشته یک دوره ی کوتاه آموزش
. دیده بودم . می دانستم بدون این یادگیری هیچ جا نمی توانم کار کنم
وقتی همه چیز را برایم توضیح داد مرا با خانوم دکتر مالکی هم آشنا کرد .
متخصص زنان و زایمان . حدوا چهل ساله . با ظاهری معمولی و جدی .
. یک سری مدارک و کارت شناسایی و ... خواست که فردا فراهم می کردم
. تا بخواهم به خانه بازگردم ساعت نزدیک به پنج بود
می دانستم که تا کتابخانه هم آمده و برگشته . سر کوچه بود و با دیدنم
. اخم های در همش پررنگ تر شد
. نمی توانستم لبخندم را پنهان کنم : سلام
چشمهایش را باریک کرد : سلام ، کجا بودی ؟
... ابرو بالا انداختم : یعنی چی ؟ خب سر کار دیگه
. لبخندم را باز تر کردم : تازه امروز زودتر اومدم
... به راه افتادم به دنبالم آمد
ــ ریحانه بهتره صاف و پوست کنده بگی کجا بودی ؟ من اومدم کتابخونه
! نبودی
نایستادم : خب معلومه که نبودم . یه نامرد کاری کرد که نتونم اونجا کار
. کنم
romangram.com | @romangram_com