#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_62

همه ی خونسردی شب گذشته اش هم از همین بود . زود رفتنم را تلافی

!!کرده بود دیگر چرا عصبانی باشد

با ناراحتی خداحافظی کردم و بیرون آمدم . آنقدر که دلم می خواست به

صورت عطا چنگ بزنم ... به چه حقی آن دروغ ها را تحویل آقای حسینی

. داده بود ؟ !!عصبی و بی حوصله راهی خانه شدم

عصبانی بودم و نمی دانم اگر به عطا می رسیدم چطور رفتار می کردم .

. باید تلافی این کار را در می آوردم

مغازه

ِر شیشه ایِ

در پیاده رو راه می رفتم که چشمم افتاد به آگهی روی د

: ای . ایستادم و به آن چشم دوختم

. به یک منشی خانوم به صورت نیمه وقت نیازمندیم"

"

مغازه انداختم مرد جوانی پشت میز نشسته بود . بی تامل

نگاهی به درونِ

. به درون رفتم : سلام

نگاهی به من انداخت و دوباره مشغول نوشتن شد : سلام . امرتون ؟

... کمی چرخیدم : در مورد این آگهی


romangram.com | @romangram_com