#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_61

..شاید اقبال، شبی هم به تو چشمک بزند





وارد کتابخانه شدم . تعجب را در سیمای آقای حسینی دیدم ، سلامم را

پاسخ داد و در ادامه گفت : کاری داری دخترم ؟

منظورش چه بود ؟؟

. ــ ببخشید.. متوجه منظورتون نشدم .. قرار بود زودتر بیام

. عینکش را کمی جا به جا کرد : نه دخترم.. قرار شد دیگه" اصلا "نیای

!!متعجب تکرار کردم : اصلا نیام ؟

ــ بله.. تا وقتی که نامزدت راضی نیست من نمی تونم قبول کنم که تو

... اینجا کار کنی

اخم کردم : نامزدم ؟؟

ــ بله ... دیروز بعد از رفتن تو اومد اینجا ، خیلی ناراحت بود . من هم قول

... دادم تا وقتی اون نخواد من اجازه ندم که

. به میان حرفش آمدم : اما اون به شما دروغ گفته من نامزد ندارم

اشاره به بچه های در حال مطالعه کرد: آروم دخترم ، برو هروقت راضیش

. کردی بیا

لحنش قاطع بود . عطا زهر خودش را ریخته بود ! خونم به جوش آمد .


romangram.com | @romangram_com