#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_58
از ما گذشت اما چند قدم نرفته ایستاد به طرفم برگشت انگشت
تهدیدش را به سویم گرفت : امشبو به دلم زهرکردی ، به موقع تلافیشو
. سرت در میارم
بچه ها با نگرانی به من نگاه کردند لبخندی مصنوعی زدم تا از
. نگرانیشان بکاهم : بریم که دیگه خیلی دیره
ِس وقِت آمدن که
به دنبال آنها روان شدم . خودش سوار شده بود برعک
خیلی اصرار کرده بود جلو بنشینم این بار خودم در را باز کردم و نشستم ،
. رها هم در آغوشم
حرکت شتاب آلود و آن همه سرعت همه نشانگر خشم بی حدش بود .
مایل به حرف زدن با او نبودم اما رها ترسیده بود و در آغوشم کز کردم بود
.
. ــ چه خبره ؟ یواشتر ... بچه ها می ترسن
. سرعت را بیشتر کرد
آرام به بازویش زدم : جناب... باشمام . آرومتر ، وگرنه مارو پیاده کن
. بعد می خوای خودتو به کشتن بدی حرفی نیست
! فریادش خاموشم کرد : خفه شو
اخم کردم : شعور داشته باش ! این چه طرز حرف زدنه ؟
romangram.com | @romangram_com