#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_57

. دستش را با خشم کشید : تو دخالت نکن .. برو کنار

. بی اختیار عقب کشیدم

چند نفری دورمان حلقه زدند . پسر جوان که زورش به عطا نمی رسید

. به غلط کردم افتاد و عذر خواهی که اشتباه کرده

بقیه وساطت کردند و عطا را از او جدا ، اما او هنوز خشمگین می غرید

و بد و بیراه می گفت . جوان به آنی در جمعیتی که هر لحظه بیشتر می

. شدند گم شد

بچه ها که متوجه شده بودند وحشت زده خودشان را به من رساندند :

چی شده آبجی ؟

. سعی کردم آرام باشم اما دستهایم می لرزید





... ــ چیزی نیست .. یه دعوای کوچولو بود

نگاهی به عطا انداختم که با همان حالت با چند نفر صحبت می کرد چند

نفری که با او موافق بودند و به او حق می دادند وقتی مزاحم همسرش

!! شده است جوان را به باد کتک بگیرد

جمعیت متفرق می شدند . عطا به طرفمان آمد بسیار بداخلاق و عصبی

... :راه بیفتین


romangram.com | @romangram_com