#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_56

. می آمد نه می خواستم محبتی کنم که اشتباه برداشت کند

یک ربع گذشته بود و او از من فاصله گرفته بود . و به بازی بچه ها

! چشم داشت .فکر نمی کردم اینقدر ناراحت شود

ــ تنهایی خوشگله ؟؟

به پسر جوانی که کنارم ، شانه به شانه ام ایستاده بود نگاه کردم با

وجود عطا از چنین بی سروپایی نمی ترسیدم : تنها باشم یا نه چه فرقی به

حال تو داره ؟

... خندید : خب منم تنهام . گفتم اگه بخوای بریم صفا و

... ــ چرا با خانوم ؟ با خودم بیا بریم جوجو

من با اینکه می دانستم خواهد آمد باز هم جا خوردم چه رسد به آن

جوانِک پر رو . اما واقعا قیافه اش دیدنی شد وقتی عطا را دید آن هم با

. آن همه خشم . آن ابهت

خودش را جمع کرد : خانوم باشمان ؟

یقه اش را گرفت : تنها باشه باید مزاحمش بشی ؟ مگه خودت ناموس

نداری ؟

قبل از اینکه به خودش بیاید چنان به صورتش کوبید که خون از

دماغش روان شد . وحشت زده به بازویش چنگ زدم : عطا .. چیکار می

! کنی ... ولش کن


romangram.com | @romangram_com