#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_55
خودش را روی نیم کت جلو کشید ، به سمت من : ریحان ؟؟ به جونِ
. خودت از اون پولی که فکر می کنی نیست
. نگاهش کردم . ادامه داد : من دارم کار می کنم
. پوزخندی زدم : خسته نباشی
. ــ باشه باور نکن ... اما من راستشو بهت گفتم
ــ چرا باید باور کنم وقتی می دونم یه روده ی راست تو شکمت نیس ؟
. در ضمن از جون خودت مایه بذار برا دروغات
نگاهی به بستنی ها انداخت و این بار با لحنی نسبتا "تند گفت : آب شد
... ...بگیر
. بلند شدم : گفتم که نمی خورم
هر دو بستنی را با هم انداخت توی سطل زباله و بلند شد و آمد کنارم
ایستاد و او هم به ماشین سواری بچه ها چشم دوخت. نفسهایش عمیق
بود، می خواست آرام باشد . لحظه ای از کار خودم پشیمان شدم ، وقتی
. آنگونه دوستانه رفتار می کرد نباید اینقدر با او بد رفتار می کردم
زیر چشمی نگاهش کردم . چهره اش در هم بود . سعی کردم بی تفاوت
باشم . اما وجدانم اذیت می کرد. اگر راست می گفت چه ؟ جان مرا قسم
خورده بود . کم پیش می آمد... همان هم که پیش می آمد دیگر راست می
گفت ! دوست داشتم به نحوی دلجویی کنم اما چگونه ؟ نه از او خوشم
romangram.com | @romangram_com