#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_54

نه حرِف مردم از ما

بیا کمی،

هم را بگیریم

(: !حالِ

افشین صالحی

نگاهم به بازی بچه ها بود .. چقدر خوشحال بودند از اینکه به شهر بازی

آمده بودیم . خیلی کم پیش می آمد پدرشان آن ها را بیرون ببرد . اگرهم

! گاهی پیش می آمد و تفریحی می کردند از جانب عطا بود . مثل امشب

عطا با پنج تا بستنی سنتی قیفی برگشت : بگیر ریحان ... الان آب میشه

.

. رو گرفتم : نمی خورم

بچه ها را صدا کرد و به هر کدام یکی داد . شادی آنها لبخند بر لبانم

نشاند . دوباره بستنی را به سویم گرفت . این بار به سمت دهانم : چرا ناز

می کنی ؟

لبخندم را جمع کردم تا پاسخ لبخند او را نداده باشم : بخوام خودم می

. رم می خرم

...اخم کرد: ضد حال نزن دیگه . حالا یه شب اومدیم بیروناا

. جوابش را ندادم


romangram.com | @romangram_com