#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_49
نگاهم را دقیق تر به چهره اش دوختم . در حال بوسیدن رها نیم نگاهی به
. من انداخت و لبخندش را تکرار کرد : بفرمایید سرد نشه غذاتون
رها را کنار خودش نشاند و با آرامش مشغول خوردن شد . خدا به خیر
. بگذراند چه نقشه ای در سر داشت را نمی دانستم
همه مشغول خوردن شدیم . از مادر تشکر کرد و از دستپختش تعریف و
. اضافه کرد : خدا کنه دستپخت ریحان هم به شا رفته باشه
با اخم نگاهش کردم : من اصلا هیچ غذایی بلد نیستم درست کنم ... بلد
. باشم هم به شما ربطی نداره که همچین آرزویی می کنی
خندید : چه بد اخلاق .. زن داداش این ریحان به کی رفته ؟ چرا اینقد
عنقه ؟
. مادر آرام خندید : به پدرش... خیلی جدی بود
. عطا نگاهم کرد : اما ظاهرش ماشالله کاملا به شما رفته
. مادر لبخندش را حفظ کرد : آره اما همه ی اخلاق و رفتارش شبیه باباشه
. برای خودم آب ریختم و زیر لب گفتم : چه خود شیرین
آرامتر از خودم پاسخ داد : هوای مادرزنو باید داشت . من مخالف اینم که
. می گن جای مادرزن رو سرت باید باشه که نبینیش
حرصم می داد . می دانست از این حرف هایش چقدر عصبانی می شوم .
اما باز هم دست بر نمی داشت . چرا خودش را به نفهمیدن می زد ؟ واقعا
romangram.com | @romangram_com