#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_48

نمی خواست ذهن مرا درگیر کند وگرنه مطمئن بودم از حرف های نیش دار

عزت قلب پرمهرش جریحه دار شده است . دیگر اصرار نکردم فقط درجه

.ی نفرتم از عزت بیشتر شد

خوراکی ها را به مادر دادم تا برای بچه ها ببرد . صدایشان از اتا می آمد

. مشغول بگو مگوهای کودکانه شان بودند

خسته بودم با این حال کتابم را برداشتم تا مرور دیگری داشته باشم اما

نفهمیدم کی خوابم برد . مادر برای شام بیدارم کرد . آبی به صورتم زدم و

به اتاق پنج دری که بین اتاق های او و عزت بود و معمولا شام و ناهار را

آنجا می خوردند رفتم . فکر نمی کردم عطا هم باشد . اما از دیدنش تعجب

کردم . سلامم را پاسخ داد . چهره اش آرام و خونسرد بود . انگار نه انگار

. ... حرفش را زمین گذاشته بودم و

کنار مادر نشستم ، قرمه سبزی دست پخت مادر با آن بوی خوش فضا را

آکند بود و اشتها را باز می کرد اما من ذهنم معطوف به آرامش عطا بود .

چطور عصبانی نبود ؟؟

!بشقابم را که برداشت و برایم غذا کشید تعجبم بیشتر شد . یعنی چه ؟

! لبخندی که به رویم زد حرف داشت . مرموز بود

. رها به گردنم آویخت : آبجی می خوام پیش تو بشینم

. عطا او را بغل کرد: بیا پیش خودم عزیزم . آبجیت خستست


romangram.com | @romangram_com