#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_47
. خوابیده به من نزدیک می شد در وجودم کمرنگ شد
... با دیدنم ابرویی بالا انداخت : به به خانوم مهندس
زیر لب سلامی گفتم و گذشتم که گفت : پس این عطا کجاست ؟
. برنگشتم به سمتش : نمی دونم.. ندیدمش
. ــ اومد دنبالت که
دیگر جواب ندادم . اوبزرگتر بود . شاید از نظر دیگران جای پدرم بود اما
هرگز برایم پدری نکرده بود . او فقط شوهر مادرم بود . من هیچ وقت او
. را پدر خودم ندانستم و نتوانستم بابا صدایش کنم
. کلید انداختم و در را گشودم . مادر سر حوض در حال وضو گرفتن بود
. ــ سلام مادر
. لبخند زد: سلام به روی ماهت
با آن صورت خیس تشخیص اینکه چشم هایش اشک آلود است برای من
کار سختی نبود . خستگی به تنم ماند . کیفم را از روی شانه برداشتم و به
سویش رفتم : گریه کردی ؟
... لبخند زد : نه ... نه گریه واسه چی مادر
ــ عزت بهت حرفی زده ؟
برخاست و مسح سرو پاها راکشید و موهایش را زیر روسری مرتب کرد :
. نه مادر ... توام برو لباساتو عوض کن بیا وضو بگیر
romangram.com | @romangram_com