#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_46

با او بر نمی گشتم ؛ حتی اگر به حد مرگ عصبانی میشد و داد و قال راه

! می انداخت

ساعت شش به آقای حسینی گفتم که باید زودتر برگردم به خانه ، مخالفتی

نکرد و من با خوشحالی وسایلم را جمع و از او خداحافظی کردم و گفتم

. که فردا به جبران این ، یک ساعت زودتر خواهم آمد

با تصور عطا که دم در به انتظار بماند لبخند برلبانم می نشست . چقدر هم

! حق به جانب بود و مطمئن

هوا هنوز روشن بود و برای رسیدن به خانه نیاز نبود عجله کنم . سر راه

برای بچه ها کمی خوراکی گرفتم تا دست خالی با آن ها رو به رو نشوم .

به یاد رها خواهر کوچکم افتادم و با تجسم لبخند شیرینش دلم برایش

ضعف رفت. حیف این دختر که پدری مانند عزت داشت .سال دیگر به

مدرسه می رفت و چقدر خوشحال بود و ذوق زده که مثل من و رضا و

طاها می تواند کتاب و دفتر داشته باشد . باید فردا یک جعبه مدادرنگ و

. یک دفتر نقاشی برایش می خریدم

آخرین واحد را هم سوار شدم و نزدیک خانه پیاده شدم . هوا رو به تاریکی

بود. به درون کوچه ی بن بستمان پیچیدم . صدای موذن از بلند گوی

مسجد بلند شد . چه حس خوبی به همه ی وجودم سرازیر شد . اما این

حس خوب ناگه با دیدن عزت که لخ لخ کنان با آن کفش های پاشنه


romangram.com | @romangram_com