#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_50
نمی دانست نمی خواهمش ؟
. دست از خوردن کشیدم
ــ چرا نمی خوری ؟
. ــ با حرفهای مسخره ی جنابعالی سیر شدم
مادر اخم کرد : باز به جون هم افتادید ؟ همچین آروم آروم هم تن همدیگه
رو می جوین کسی متوجه نمیشه چی به چیه ؟
حق به جانب گفتم : مادر مگه میشه حق با عطا باشه ؟؟
چرا مادر او را دوست داشت ؟ چرا به اندازه ی من به او محبت می کرد ؟
ــ چرا که نه ؟ ممکنه گاهی اذیتت کنه اما من مطمئنم هیچ کدوم جدی
! نیست . همه از علاقه و محبته
وقتی نظر مادر این بود تکلیف من روشن بود . سکوت را ترجیح دادم و
. گذاشتم با حرف های مادر ذوق مرگ شود
پس از شام ، وقتی که عزت هنوز نیامده بود گفت : موافقید بریم یه دور
بزنیم ؟ بچه ها با خوشحالی به گردنش آویختند و او را بوسیدند : آخ جون
...آخ جون عمو کی می ریم ؟
عطا نگاهی به مادر انداخت : بریم مادر ؟
: مادر با همان لبخند پر مهر و خسته گفت
من که خیلی خستم مادر ....شماها برید ، خیر ببینی . دل این بچه ها
romangram.com | @romangram_com