#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_43

می دانستم دست بردار نیست و باز هم به دنبالم خواهد آمد . به اتاقم

رفتم و آمد : کارت چیه ؟

لحنش آرامتر بود . من هم از موضعم عقب نشستم : کتابخونه ... از ساعت

. یک و نیم عصر تا هفت

ــ آدرسش؟

. آدرس را گفتم . سر تکان داد : میام میبینم

میاد میبینه ؟؟" همین را کم داشتم . از اتاق خارج شد به دنبالش رفتم : "

... چی رو ببینی ؟ من دوست ندارم

... امیدوارم

جوابم را نداد و به سمت اتاقش رفت. کلافه به درون برگشتم "

!! درد سر درست نکنه " یادم آمد چه سردردی دارم

....خدایا آشـــــــــــــــوبــم ، آرامشم تویـی

آقای حسینی تازه رفته بود و به جز چند نفر کسی در کتابخانه نبود... تازه

رسیده بودم آن روز کلاس نداشتم . ناهار هم در خانه خورده بودم . کتاب

درسی ام را که با خودم آورده بودم باز کردم ... وارد شدن شخصی به

کتاب خانه باعث شد سر بلند کنم ... با اینکه گفته بود می آید از دیدنش

. جا خوردم . نگاهی به اطراف انداخت و به سویم به راه افتاد

من


romangram.com | @romangram_com