#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_41

.خودم را به اتاق مادرم رساندم : سلام

او و بچه ها که مشغول تماشای تلوزیون بودند نگاهشان به من جلب شد .

پاسخم را دادند قبل از رسیدن عطا کفش هایم را بیرون آوردم و وارد اتاق

شدم . بچه ها از دیدن شکلات ها ذوق کردند و دورم را گرفتند . هر سه را

. بوسیدم و به مادر لبخند زدم

ــ ریحانه ؟؟

صدایش را از حیاط شنیدم . وقتی عصبانی بود ریحانه صدایم می کرد . از

. همانجا گفتم : بله ؟ من اینجام

. ــ بیا کارت دارم

. نگاهی به مادر انداختم که اخم کرده بود : کاش می شد زود تر برگردی

. ــ نمیشه ، تازه خوبه که نیمه وقت قبولم کرده

ــ برو ببین چی می گه ؟ فقط صداشو در نیار که اصلا حس و حال ندارم از

. خستگی

. از رنگ و رویش هم مشخص بود که حال خوبی ندارد

. چشم "زیر لبی گفتم و بر خاستم"

نگاهم را که با نگاهش تلاقی کرد گرفتم و به سمت آشپز خانه به راه افتادم

، به دنبالم آمد : چرا اینقدر دیر اومدی ؟

... نگاهش کردم : حالت خوبه ؟ من که دیشب گفتم می رم کتابخونه


romangram.com | @romangram_com