#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_40
مرد جوانی ایستاده بودند . نگاهی به آن ها انداختم ؛ از نگاهشان که به
صورت هم بود مهر می بارید . از ظاهرشان معلوم بود که آن ها هم همان
محله های پایین شهر زندگی می کنند اما خوشم آمد از اینکه آنگونه دست
هم را گرفته بودند . لبخند بر لبشان و عشق در نگاهشان منعکس بود !
چیزی که هر گز در خانواده ی خودم ندیده بودم . عزت را چه به این حرف
ها ، مادرم هم فقط عاشق ما بود و ما عاشق او . و عطا ، او را هوس بیشتر
! به کار می آمد تا عشق !! هر چند خودش نام عشق بر آن می نهاد
اتوبوس آمد و من به دنبال آن ها سوار شدم . شنیدم که یکی ساعت
پرسید و دیگری جواب داد هفت و نیم ... تا برسم از 8 هم می گذشت
! ،امیدوار بودم عطا نباشد که با این خستگی سر به سرم بگذارد
سر کوچه یک ظرف ماست و چند تخم مرغ و بسته ای شکلات و کاکائو
برای بچه ها خریدم . از همان پولی که آن مرد جوان داده بود و آقای
حسینی به من بخشیده بود . آنقدر زیاد نبود اما برای شاد کردن دل بچه ها
! خیلی بود
این بار کلید به همراه داشتم ، در را باز کردم . انتظار داشتم با عطا رو به
رو شوم اما ظاهرا از او خبری نبود چون نگاه بی اراده ام هنگام ورود قبل
از هر چیز به سوی اتاق او کشیده می شد چراغش خاموش بود ... اولین
... پله را که پایین رفتم صدای باز شدن در را شنیدم و گام های تند او
romangram.com | @romangram_com