#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_39

دقایقی طول کشید تا کارش تمام شد سپس اسکناسی را از جیبش بیرون

. آورد : بفرمایید

گرفتم و برای برگرداندن باقی پول کشو را باز کردم که با اجازه ای گفت و

. رفت

. ــ ببخشید آقا این پول خیلی زیاده

به طرفم برگشت : قابل شما رو نداره .. هزینه ی اینکه خودم از دستگاه

. .... استفاده کردم

. اخم کردم : اما ... اینطوری که باید کمتر بدید

خندید و و با تکان دست بی حرف رفت . نگاهی به پول انداختم . آن را در

. کشو گذاشتم ... به آقای حسینی می گفتم

وضو گرفتم و به اتاق انبار رفتم . جانمازی همان گوشه بود ، اگر غیر از این

. بود جای تعجب داشت .. آقای حسینی مرد مومنی به نظر می رسید





هواتاریک بود که از کتابخانه بیرون آمدم از ساعت 5 کتابخانه خیلی شلوغ

و پررفت و آمد شده بود آنقدر که سر درد گرفته بودم . با یک عالم غصه که

. چطور این همه راه را تا خانه با واحد و بعضا پیاده بروم به راه افتادم

در ایستگاه ایستادم . بوی دود و گازوئیل حالم را بدتر می کرد . کنارم زن و


romangram.com | @romangram_com