#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_4

. دست به کمر بلند شد : خیر ببینی مادر

به سمت اتاق خودشان رفت و من بی آنکه توجهی به عطا کنم به سوی

سبد لباس ها رفتم . لباس شویی کهنه مان خیلی وقت بود خراب شده بود

و کسی نبود که برای تعمیر ببرد ! نه اینکه کسی نباشد .. نه .. کسی دلسوز

! نبود . کسی مرد نبود که به فکر زن و بچه ی این خانه ی قدیمی باشد

اولین لباس را که برداشتم گفت : سهراب رو پشت بومه ... کفتراشو که می

. بینی

. جوابش را ندادم . و به کارم مشغول شدم

. ــ بعد از این حق نداری بدون چادر بیای تو حیاط

این بار با حرص نگاهش کردم : که چی بشه ؟

نگاهش را به بالای بام و سمت خانه ی همسایه دوخت : دیدم چه جوری

! داشت نگات می کرد ... بهش گفتم تکرار بشه چشماشو از کاسه در میارم

!!ــ خب این چه ربطی به من داره ؟

نگاهش را پایین کشید تا چشمانم ... لبخندی خونسردانه زد : ربطش اینه

که عکس این موضوهم ممکنه در مورد تو صدق کنه ... یه بار دیگه ببینم

... واسش ناز و کرشمه اومدی چشای قشنگتو

. مادر صدایش کرد : عطا جان تلفن با تو کار داره مادر

نگاهی به مادر انداخت و نگاهی به من : مواظب خودت باش ... از ما گفتن


romangram.com | @romangram_com