#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_3
!! لبخند زد : علیک سلام خوشگل خانوم
! اخمم غلیظ تر شد ! بی پروا بود و گستاخ ... مثل همیشه
. کنار ایستاد تا وارد شوم نگاه را از او گرفتم و به درون رفتم
از دالان کوتاه و تاریک گذشتم و اندکی بوی نفت از بشکه های نفت کنار
دالان به مشامم رسید . این بوی خفیف را دوست داشتم . به حیاط رسیدم
.مادرم در حال شستن لباس سر حوض بود . دیدنش خستگی را از تنم می
. گرفت . چه خوب که در خانه بود . گفتم : سلام
. ــ سلام مادر .. خسته نباشی
لبخندی به چهره ی خسته اش زدم و به سمت اتاقم رفتم . از آن اتاق های
بزرگ و بعضا تو در توی اطراف حیاط یکی برای من بود ... برای اینکه
مزاحم زندگی مادرم و شوهر و بچه هایشان نباشم . مادر که نه ... او فقط
... راحتی مرا می خواست ! همسرش
وارد شدم و صدای او را که گفت عطا جان این سبدو بلند می کنی مادر ؟
. کمر برام نمونده
قلبم فشرده شد .. این هم عاقبت کار کردن در خانه های مردم بود ! بیچاره
! مادرم
کیفم را گذاشتم و بی آنکه لباس عوض کنم از اتاق خارج شدم : شما برو
. استراحت کن ... من رختا رو رو بند می ندازم
romangram.com | @romangram_com