#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_37

سراغ آقای حسینی را گرفتند که برایشان توضیح دادم که هستم و چرا

هستم . مثل اینکه عضو ثابت کتابخانه بودند ، دو کتاب گرفتند و به سمت

. محل مطالعه رفتند

قبل از نشستنم هم یک پسر جوان آمد . او بی تفاوت بود کتابی تحویل

. گرفت و به سمت محل مطالعه ی آقایان رفت

از گرسنگی معده ام به سوزش افتاده بود . ساندویج را بیرون آوردم و

. نگاهی به آن سه نفر انداختم حسابی غرق در مطالعه بودند

ساندیج طعم خوبی نداشت احساس می کردم بوی ماندگی و فاسد شدن

می دهد ... واقعا نمی دانم بعضی افراد چه به خورد ملت بی نوا می دهند

.آن را نیم خورده در سطل زباله انداختم . می خواستم برای نماز بروم که

. مرد جوانی وارد شد نگاهی به اطراف انداخت : سلام خانوم

. ــ سلام ، بفرمایید

. چند برگ کاغذ که در دست داشت را روی میز گذاشت : از هر کدوم سه تا

گیج نگاهش کردم : ببخشید چی سه تا ؟

. نگاهش را از برگه ها گرفت و بالا آمد تا چشمانم : کپی بگیرید دیگه

! خجالت کشیدم : آها .. بله

نگاهی به دستگاه کپی انداختم . آقای حسینی توضیح داده بود اما من

. حواسم را خوب جمع نکرده بودم و سر سری از این قسمت گذشته بودم


romangram.com | @romangram_com