#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_36
. انجام بدم
. ــ امیدوارم
با رفتنش سر جایش نشستم . در آن هنگام از روز کتابخانه خلوت بود ..
چقدر گرمم شده بود . به شدت دوست داشتم مقنعه ام را بردارم اما ممکن
. بود جنس مخالفی از راه برسد
نگاهی به دور و برم انداختم. قسمتی برای مطالعه بود و قسمتی دیگر پر از
قفسه های کتاب ... ظلع دیگر هم که دقیقا پشت سرم بود پر بود از لوازم
. تحریر ... فضای بزرگی داشت و آرامشی دلچسب
نگاهی به ساعت انداختم. نماز نخوانده بودم . از طرفی تا ساعت 7 باید
می ماندم و نمازم قضا می شد . باید صبر می کردم چند نفر بیایند بعد
. فکری به حال نمازم بکنم
برای شستن دست هایم به دستشویی که در پشت راه رویی کوتاه بود و
روز قبل مکانش را نشانم داده بود رفتم . در کنار آن اتاقی قرار داشت که
انبار محسوب می شد پر بود از کارتون کتاب و ولوازم تحریر . می توانستم
. آنجا نماز بخوانم
دست هایم را شستم و بر گشتم . دو دختر جوان بودند که ظاهرا منتظر
بودند با آقای حسینی رو به رو شوند که با دیدن من تعجب کردند خودم را
. معرفی کردم : رازقی هستم ؛ بفرمایید
romangram.com | @romangram_com