#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_35
در دانشگاه دوست صمیمی نداشتم . سرم به کار خودم گرم بود . همه ی
هوش و حواسم پی درس خواندن ... دوست نداشتم با کسی ارتباط داشته
باشم .. ارتباط داشتن معمولا به رفت و آمد به خانه ی یک دیگر هم می
انجامید که من ... آخر چطور می توانستم دوستانم را به آن خانه ببرم ؟
خانه ای که نام فساد برایش مناسب ترین واژه بود و خدا می خواست و
ِر هر کی به هر کی دست از
هوای من و مادرم را داشت که در آن آشفته بازا
ِر حرف زور عزت و بعضا "عطا سر خم نکنیم
. پا خطا نکنیم و زیر با
کلاس ها که تعطیل شد تا خودم را برسانم به کتابخانه ساعت نزدیک به
یک و نیم بود . در راه برای خودم ساندویجی گرفتم و در کیفم گذاشتم .
. وارد که شدم صاحب کتابخانه را پشت میز دیدم در حال مطالعه بود
. لبخند زدم : سلام آقای حسینی
سر بلند کرد و نگاهم کرد و با دیدنم لبخند زد: سلام دخترم ... خسته
. نباشی
. ــ ممنونم ... شما هم خسته نباشید
. عینکش را برداشت : منتظر بودم بیای .. من برم ، عصر بهت سر می زنم
به سمت میز رفتم : خیالتون راحت باشه... سعی می کنم کارم رو درست
romangram.com | @romangram_com