#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_34
! شد
سنگینی نگاهش را تا لحظه ای که به درون بروم حس می کردم ... چه
!! کیفی می داد بازی با دم شیر
من به جز آبی نگاهت آسمانی نمیشناسم
تا تو سرگرم روزگاری
.... از نفس بی تو می هراسم
مرا باور کنی یا نه تویی پایان ویرانی
... چه غمگینانه آزادی از آن عهدی که می دانی
بودم iصبح با صدای زنگ ساعت بیدار شدم . بعد از نماز دوباره خوابید
الان نزدیک به 9 بود10 . تا 12 کلاس داشتم و قصدم این بود بعد از آن
یکراست به کتابخانه بروم ... اولین روز کاریم بود هر چند زیاد مطلوب
. نبود اما خب ، بد هم نبود
مادرم در خانه نبود ... چقدر سخت بود ببینم در خانه های مردم برای یک
لقمه نان حلال چطور به خودش سختی می دهد ! وقتی به او فکر می
کردم همیشه چشمانم پر از اشک می شد و در تصمیمم برای موفقیت و
. رسیدن به یک زندگی ایده آل بیشتر مصمم می شدم
بچه ها هم هنوز خواب بودند . پس از خوردن صبحانه ای مختصر آماده
. شدم و از خانه خارج شدم
romangram.com | @romangram_com