#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_31
های کهنه و چرک مرده...دیوارهایش اما انگار تازه کاغذ دیواری زده بودند
!که تمیزی اش ان همه در چشم می زد
روی یکی از همان صندلی ها نشستم و سفارش بستنی دادم...گرما حسابی
کلافه ام کرده بود...بعد از خوردن بستنی ظرفی هم برای مامان و بچه ها
گرفتم مگر دلم تاب می آورد بدون آن بچه ها که هلاک بستنی بودند
بنشینم و با خیال راحت بخورم ؟
توی کوچه ی خودمان بودم و غرق در فکرهای گوناگون که با صدای تیِک
دری چشم از زمین گرفتم و سر بلند کردم...در خانه ی خودمان
باز شدنِ
.بود که باز شده بود و عطا در استانه ی ان ایستاده بود
از شانس خوب خودم بود می دانستم... !وگرنه او که نباید در این وقت
!خانه باشد
نور لامپ سر کوچه که هنوز از دست بچه های شر و بازیگوش محل در
.امان مانده بود کمی این طرف را هم روشن کرده بود
با همه ی دلهره ام تظاهر کردم که خونسردم...از بعد از ان شب سعی می
...کردم کمتر جلو دیدش باشم و ندید بگیرمش
با دیدنم به حالت نمایشی نگاهی به اسمان و تاریکی کوچه انداخت سپس
به چشمهایم....این یعنی اینکه تا الان کجا بودی...یا اینکه الان وقت امدن
romangram.com | @romangram_com