#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_30
توانم انجا مشغول به کار باشم .مرا پذیرفت با اینکه به یک نفر به صورت
تمام وقت احتیاج دارد .حقوقم با اینکه زیاد نبود اما برای یک کار نیمه
وقت خوب بود . از هیچی بهتر بود . مامان لاقل می توانست به یکی از
.زخمهای زندگیمان بزند
تا بعد از غروب انجا ماندم . برایم نحوه ی کار و ساعت آمد و رفت و
قیمت اجناس و مدل و مارکهای مختلف را برایم معرفی کرد ...کار به ظاهر
اسانی بود ومن از یافتنش به صورت موقتی بسیار خوشحال بودم ... باید
کار بهتری پیدا می کردم.. نباید به خاطر شهریه دست به سوی عزت یا عطا
. دراز کنم
هوا تاریک بود که از مغازه بیرون امدم.این روزها دیگر گرمای هوا بیداد
می کرد اسفالت خیابان که احساس می کردم از حرارت زیاد در حال ذوب
. ست
با عوض کردن دو خط واحد به چهار راه بالاتر از محلمان رسیدم.توی این
شهر هر چه پاین تر می امدی دود و دم و گرفتگی هوا و کثیفی و خرابی
در و دیوار ها خودش را بیشتر به رخ می کشید کنارهای خیابان و پیاده
روها پر از اشغال و جوی ها هم لبریز از اب گندیده و لجن شده...بوی
...بدشان که دیگر بماند
به کافه ای که سر راهم بود وارد شدم...کافه ای کوچک با میز و صندلی
romangram.com | @romangram_com