#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_29

مادر بیدار مانده بود با دیدنم بغلم کرد و گریه ! گریه نکردم تا مبادا دلش

. بیش از این بگیرد. وانمود کردم خوِب خوبم

. عطا به دنبالم به اتاقم آمد کمپوت را باز کرد : بیا بخور خون سازه

. مانتوام را بیرون آوردم : نوش جون خودت

. ــ بیا ... خودتو لوس نکن

. ــ چیزی که با پول تو خریده بشه از گلوی من پایین نمی ره

با این حرفم با عصبانیت کمپوت را از پنجره به بیرون پرت کرد : به جهنم

... که نمی خوری

به طرفم برگشت : بالاخره که باید خودتو عادت بدی ... اون روز دور

. نیست

اتاقم را ترک کرد نا مطمئن گفتم : کور خوندی که اون روزو به چشم ببینی

...

نشنید... نمی دانم شاید هم شنید و دیگر حوصله نکرد به روی خودش

! بیاورد

بعد از دانشگاه به آدرسی رفتم که دوستم داده بود . بعدا فهمیدم مغازه

متعلق به پدربزرگش هست . مردی میان سال با چهره ای مهربان که لبخند

از لبانش دور نمی شد . خوش رو و مردم دار ، این را می شد از تعداد زیاد

مشتریهایش فهمید . دوستم گفته بود که دانشجو هستم و تمام وقت نمی


romangram.com | @romangram_com