#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_28

. پرستار شانه بالا انداخت سرم را چک کرد و رفت

عطا با حالتی عصبی در حالی که پوست لبش را با دندان می کند خصمانه

نگاهم می کرد : ننه من غریبم بازی در میاری بیان حرف بارمون کنن ؟

پوزخند زدم : چیه ؟نکنه باورت شده نسبتی باهام داری ؟ دستت می

.. شکست اینجوری نمی زدی ناکارم کنی ، الانم حرف نمیشنیدی

کلافه پوف کرد نفس سنگینش را : خیلی خب تو درست می گی بگیر بکپ

.... که تا صبح باید اینجا باشیم

. ــ لازم نکرده منو برگردون خونه

. ــ دست من نیست وگرنه نیاز به امر حضرتعالی نبود

. ـ من نمی دونم.. نمی خوام اینجا باشم ... مادرم دلواپسه

... ــ بهش گفتم حالت از منم بهتره و زبونتم از شمشیر برنده تره

باز هم سعی کردم بلند شوم که شانه ام را گرفت : با کی لج می کنی ؟

سرگیجه نداری ؟

... دستش را پس زدم : به تو مربوط نیست ... می خوام برگردم

. عصبانی شد : به جهنم .. بیا خودت رضایت بده بریم خونه

به اصرار پرونده را امضاء کردم و با او راهی خانه شدم ... در راه برایم

چند نوع کمپوت میوه گرفت .. هر چند می دانست لب نخواهم زد . پول او

. خوردن نداشت


romangram.com | @romangram_com