#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_25

از خود نداشتم ... چند مشت آب به صورتم زد و خون بینی ام را گرفت .

دستش خیلی سرد بود.. ترسیده بود . لرزش نامحسوسش را حس می

. کردم

مادرم دوان دوان بیرون آمد بر سر و صورت خود می زد و عزت را نفرین

می کرد و هرچه از دهانش در می آمد به عطا و همراهانشان گفت و در

کمتر از دقیقه ای همه از ترس فرار کردند .... عزت با دیدن حال خرابم لب

بسته بود و حرفی نمی زد.. مادرم عقده گشوده بود و با صدای بلند گریه

می کرد ... هنوز خون ریزی بند نیامده بود و این بر بی حس و حالیم می

افزود ... صدای عطا را می شنیدم که می گفت نترس.. خوب میشی

...دستم بشکنه که نزنم ... صدایش ضعیف و ضعیف تر می شد تا اینکه

!! دیگر متوجه نشدم

دل بیمش از این نیست که در دام تو افتد

! ترسد که کنی روزی از این بند رهایش

نیمه هوش و بی حال بودم وقتی که مرا همان نیمه شب به درمانگاه رساند

.بینی ام را پانسمان کردند و به سختی خونریزی اش بند آمد خدا را شکر

. نشکسته بود .. این همه خون هم از پارگی رگهایش بود

کنار تختم نشسته بود و با اخمهایی که نشانگر ناراحتی یا نگرانیش بود زل

. زده بود به صورتم


romangram.com | @romangram_com