#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_23
دوباره بازویم را فشرد : شیر فهم شد ؟
... با بغض دستم را کشیدم : ولم کن
... رهایم نکرد : بگو غلط کردم
.... ــ اونی که غلط می کنه و به روی خودشم نمیاره تویی نه من
چنان هلم داد و دستم را رها کرد که نقش برزمین شدم رضا شروع به گریه
. کرد : عمو تو رو خدا نزن آبجیمو... تقصیر من بود
.. اشک هایم روان شد ... کف دستم و بازویم خیلی درد گرفته بود
ــ چیکار می کنی پسر ؟
نگاهم را بالا آوردم و به مردی که داشت در کنارم می نشست نگاه کردم
َـ
.......بادیدنم متعجب گفت : عطا این عروس
عطا به جنون رسید و وحشیانه با او دست به یقه شد : خفه شو عوضی
... ...به ناموس من چشم داری
او که ترسیده بود دستهایش را روی دستان قدرتمند عطا گذاشت و سعی
کرد او را از خود جدا کند : من نمی دونستم داداش.. ببخشید تو رو خدا
....
برخاستم.. اشک هایم ا پاک کردم : با اون دهن نحس و نجست اسم خدا رو
.... نیار
romangram.com | @romangram_com