#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_21

کشیدم و در دل عزت را لعنت کردم .. کی می خواست دست از این بی

آبروگری هایش بردارد ؟ !!هنوز از پشت پنجره کنار نرفته بودم که رضا

برادر دوازده ساله ام را دیدم که پنهانی و به دور از چشم دیگران بر نوک پا

ایستاده و از گوشه ی پنجره جایی که پرده بالا مانده بود درون اتاق عزت

را دید می زد . این بچه با آن ذهن پاک ممکن بود آنچه را بیبند که نباید ...

ذهن و باطنش خراب و ناپاک می شد ... شالم را بر سر و مانتوام را بر تن

کردم و از اتاق خارج شدم بی سر و صدا و آرام پشت سرش رسیدم ... در

مسیر اتاق خودم و آن اتاق اشک در چشمانم حلقه زده بود . باید او را می

ترساندم او اکثر مواقع پسر سرکشی بود و نرمش جواب نمی داد ...

گوشش را گرفتم و پیچاندم : داری چه غلطی می کنی ؟

وحشت زده و خجل به طرفم برگشت و دست بر گوشش نهاد : آی.. آبجی

... ...غلط کردم ... گوشمو کندی

اشکهایم را پس زدم : می خوای چیو تو این خراب شده ببینی ؟ هان ؟

عطا آمد بیرون .. اما از اتاق خودش !به تصور من او در اتاق عزت بود :

اینجا چه خبره ؟

! بی شک با آنان بود و برای کاری به اتاقش رفته بوده

رضا را رها کردم و به سمت او برگشتم : می خوام فردا نشه یکی مثل توی

... عوضی


romangram.com | @romangram_com