#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_195

کفش هایم را یبرون آوردم و به درون رفتم . مادر ... چهره اش خستگی

همیشگی را نداشت ... لبخندش خسته و بی روح نبود ... بر لب های من

. نیز تبسم نشاند

. ــ خسته نباشی

ــ سلامت باشی دخترم .. توام خسته نباشی .. نمی دونی این چند روزه

... خونه رو چقدر به هم ریخته بود ... از صبح که اومدم سر پا بودم

نگاهی دقیق تر از پیش به اطراف انداختم همه جا از تمیزی برق می زد ...

بوی گل های باغچه و خاک خیس خورده... عجیب بود که به محض ورودم

! حس نکردم

ــ وقتی خونه باشی همه چیز یه عطر و بو و رنگ دیگه داره .. چیزی شبیه

! زندگی

با لحنی شوق آلود گفت : عطا بهت گفت ؟

... سر تکان دادم : گفت ... امیدوارم وقتی اومد

موبایلش زنگ خورد . از طاقچه برداشت و نگاهی به صفحه انداخت :

... عطاست

اگر ɱسی را یافتی ɱه در

لبخندت غمت را دید

در سɲوتت حرفهایت را شنید


romangram.com | @romangram_com