#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_194

لبخندش شیرین بود و کام مرا نیز شیرین کرد

ــ بابا بیاد زندگیمون عوض میشه نه ؟

! قلبم فشرده شد : آره عزیزم ... همه چی درست میشه

... رها هم بیرون دوید : سلام آبجی

رضا با حالتی با نمک که لبخند بر لبهایم نشاند سریع گفت : حواست باشه

آبجی سوتی ندی .. نگی تو دبه ها چی بوده و بابا کجاستا .. اینا نمی دونن

......مامان گفت ندونن بهتره ... بالا خره بچه ن

قربان صدقه رفتن به او واجب بود نبود ؟ دست نوازشم بی اراده بالا رفت

. :فدای تو بشم که مرد شدی واسه خودت

حالتی مغرورانه آمیخته به شرم چهره اش را رنگ داد و لبخند من پررنگ تر

. شد

رها به ما رسید ... این دختر با موهای بلند پریشان چقدر زیبا و خواستنی

! بود

پشت او طاها هم آمد و هر سه دورم را گرفتند . برایشان گندم شاهدانه

گرفته بودم .. عاشقش بودند ... به هر کدام یک مشت دادم و چقدر

. خوشحال شدند

به سمت اتاق مادر رفتم : مامان خانوم ؟

... ــ جانم مادر ؟ بیا تو دارم لباس بچه ها رو اتو می کنم


romangram.com | @romangram_com