#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_192

... ــ نمی دونم ... فکر کنم بیشتر از چهل روز بشه

ِر دل خنکی و آسودگی خیال کشیدم بی اختیار بود .. چقدر

نفسی که از س

خوب .. یعنی چهل روز من و مادر و بچه ها از شر او در امان بودیم ؟

. لبخندم را مهار کردم : خوبه ! مادر بشنوه خیلی خوشحال میشه

نیم نگاهی به من انداخت : از تو بیشتر ؟

!خندیدم : خوشحالم کردی

نگاهش با آن لبخند خاص که به خندیدنم ثابت شد خودم را جمع و جور

! کردم و اخم جای خنده ام را گرفت : حواست به رانندگیت باشه

خندید : مگه تو می ذاری ؟

رو گرفتم . واقعا چرا تازگی خجالتی شده بودم ؟ او که بود که بخواهم از

طرز نگاهش یا حرف زدنش شرمگین بشوم ؟

مقابل دانشگاه نگه داشت : بعدش می ری مطب دیگه ؟

... در حال گشودن در گفتم : آره ... عصرم احتمالا دیر بر می گردم

. خودم هم ندانستم چرا اینگونه توضیح دادم ! پیاده شدم

سر تکان داد : منم می رم مادرتو بچه ها رو بر می گردونم خونه ...

. مواظب خودت باش

. خداحافظ گفتم و در را بستم . تک بوقی زد و به راه افتاد


romangram.com | @romangram_com