#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_188

. ــ سلام ... صبح بخیر

! دریافتم چندان هم اکراه ندارم

.. ــ صبح جنابعالی هم بخیر

ــ خوبی ریحان ؟

! صدایش چه مهربان بود و البته خسته

.. ــ بد نیستم ... رسیدن بخیر

. ــ ممنون ... بیا بیرون دم درم

!!لحظه ای سکوت برایم واجب بود ! دم در بود ؟؟

نگاهی به مادر انداختم ... هنوز خواب بود و رها با آن موهای پریشان در

! آغوشش ! باید بیدارش می کردم ؟ نه

با کمی تامل کوله ام را برداشتم و بی سرو صدا اتاق را ترک کردم . صدای

صحبت دایی و زن دایی از آشپز خانه به گوش می رسید . نیاز نبود خودم

را به آن ها نشان دهم .. در آن چند روز بی صبحانه از خانه خارج می شدم

.از آن ها خجالت می کشیدم ... از اینکه زیر بار منت کسی باشم متنفر

! بودم هرچند آن ها مهمان نواز بودند اما من اینگونه راحت تر بودم

در را باز کردم . با ماشین جدید آمده بود ... نمی دانم حاصل قمار بود یا

امانت گرفته بود . به سویش رفتم . اخم هایش باز شد و لبخند زد و

... سلامم را پاسخ گفت : بیا سوار شو


romangram.com | @romangram_com