#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_187

... ــ عطا جان ؟ منم مادر

. نگاهم به کتاب بود و گوشم به مکالمه ی آن ها

ــ نه... مشکلی نیست ... شارژ گوشیم تموم شد ... این خط ریحانه ست ...

گفتم که من دیگه نمی تونم اونو تحمل کنم .. خسته شدم ... الان ؟ الان که

نه ... نه عزیزم بذار همون فردا ... می گم نمیشه .. داداشم خیلی عصبانیه

... ...فردا بیا پسرم

از اتاق خارج شد و نگاه مرا به دنبال خود کشید ... دیدم که به حیاط رفت

! .دیگر صدایش را نشنیدم ... عطا برگشته بود

. حواسم را دادم به درسم ... فردا کلاس داشتم

اما جمع نمی شد حواس بازیگوشی که ناخواسته به عطا و حرف های مادر

. پرت شده بود ! احتمالا فردا به خانه بر می گشتیم





برای رفتن آماده شده بودم که گوشیم زنگ خورد . عجیب بود ! جز مادر

کسی با من تماس نمی گرفت ! نگاهی به صفحه ی گوشی انداختم شناختن

شماره ی عطا کار سختی نبود ! با خودم گفتم " بفرما .. شروع شد ! اونم

" اول صبح

. با اکراه جواب دادم : سلام


romangram.com | @romangram_com