#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_182
رضا و طاها هم با دستهای آلود جلو آمدند...دلم برای حال و روزشان می
سوخت..روزی نبود که تن و بدن کوچکشان از دست بی فکری های پدر
.نامردشان نلرزد
دوباره به حمام بردمشان و دستهایشان را شستم...وقتی که طاها یواش دم
گوشم از ترس اینکه مادر صدایش را نشنود گفت : آبجی بابا نیاد باز
... کتکمون بزنه
دلم آتش گرفت...چه باید می گفتم...صورت قشنگش را بوسیدم : نه آبجی
....دیگه مادر هست اون نمی تونه حرفی بزنه
!رضا بغضش را فرو داد : ولی مادر رو می زنه
.صدای مادر که صدایمان می زد اجازه نداد تا جوابش را بدهم
مادر به اتاقشان رفته بود...جلو در ایستادم : بله؟
!ــ برو چند تا تیکه لباس برا خودت بردار می ریم خونه ی دائی
آن همه سال که همسر عزت بود حتی برای یکبار هم با عنوان قهر به خانه
!ی دائی نرفته بود
دلم رفتن به خانه ی دائی مغرورمان را نمی خواست گفتم : چرا به عطا
زنگ نمی زنی؟
با چشمان سرخ از گریه در حالی که پیرهن رضا را در دست داشت از اتاق
تو در توی کناری که حکم انباریشان را داشت بیرون آمد : دیگه نمی خوام
romangram.com | @romangram_com