#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_181

قدمی به عقب برداشتم...مادر با آن حال و روزش جلویم قرار گرفت و

! سپرم شد : دست روش بلند کنی فورا زنگ می زنم به عطا

!عزت مادر را هل داد و فریاد کشید : پس دهنشو گل بگیر

مادر به شدت به من برخورد...به زحمت مانع از افتادنمان شدم...از یک فرد

!معتاد چنان زور بازویی بعید بود

خودش هم خوب می دانست که حق با مادر است دیگر نایستاد و از خانه

.خارج شد و در را محکم به هم کوبید

بچه ها دور مادر حلقه زدند...اشکشان جاری بود...نگاهشان به لب و دهان

خونی مادر بود...اشکم را پس زدم و او را به سمت حوض بردم...رنگش

پریده بود...دهانش را شست و همانجا روی زمین نشست و نگاهش را به

اتاق که درش باز بود دوخت و همزمان اشکش جاری شد...دست به سر

گرفت و ناله کرد : این بچه ها چی رو دارن از اون مثلا پدر یاد می گیرن؟ !

ای خدا...کی کابوس عزت برام تموم می شه؟

رها جلو آمد و در آغوشش نشست و با دستان کوچکش باران اشکهای نا

تمامش را پاک کرد...چانه اش می لرزید : مامان تو رو خدا گریه نکن...بابا

...مجبورمون کرد...ما که دوست نداشتیم

مادر سرش را در آغوش گرفت و های های گریه اش بلند شد...دل نازکش

!بیش از پیش شکسته شده بود


romangram.com | @romangram_com