#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_178
سرخوش داد زد : تموم کردین باباجون؟
.باباجون " مهربان شده بود ! هر سه در اتاق من بودند "
صدای قدمهایش تا اتاق می آمد و بعد از آن صدای بم و نخراشیده ی
خودش : کدوم گوری رفتین شماها ...مگه نگفتم تا میام تموم بطری ها رو
پر کرده باشین؟ رضا ؟ طاها؟
هر دو از ترس رنگشان پریده بود...با این سن کم تجربه ی زیادی از ضرب
!شصت پدر نا مهربانشان داشتند
اخم آلودش در اتاق
قامتش پشت پنجره ی اتاقم نمایان شد...نگاِه عاصیِ
به گردش در آمد و گوشه ی اتاق بچه ها را شکار کرد رو به رضا گفت : مگه
...نگفتم
رضا حرفی را که گفته بودم بر زبان آورد : خیلی بو میاد اون تو...رها
!حالش به هم خورد
در اتاق را باز کرد : به درک ...تو چرا اومدی ؟
....رضا لرزان بلند شد :منم داشت حالم
خیز برداشت و مثل دیوی وحشی خودش را زودتر از من به رضا رساند و
گوشش را پیچاند :یه حرفو چند بار می زنن؟هان ؟
خودم را با اکراه به او رساندم تند و تیز ... به خاطر رضا ! سعی کردم
romangram.com | @romangram_com