#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_177

.و به راستی از آن بوی بد حالت تهوع پیدا کرده بودم

از اتاق بیرون آمدم و منتظر ایستادم تا آنها هم خارج شوند...دیدن قامت

کوچک و دستهای آلوده شان اشک به دیدگانم آورد ...لعنت به چنین پدری !

آینده شان چه می شد ؟؟ مثل پدرشان ؟ به فنا می رفتند ؟؟

با ترس بیرون آمدند و کنار حوض ایستادند...رها خواست دستش را در آب

حوض فرو ببرد که فریادم بلند شد : چکار می کنی؟ میخوای آب حوضو

نجس کنی؟

رها نگاه چشمان درشت ترسیده اش که آماده ی بارش بود را به دستانش

دوخت : اینها مگه خرما نیست آبجی؟

از حالت صورتش فهمیدم که حالش بد شد... تا بخواهم به خودم بیایم بالا

.آورده بود ! رضا و طاها هم حالی بهتر از او نداشتند

.کوله ام را در اتاقم انداختم وسریع به سمتش رفتم دلم برایشان کباب بود

بعد از اینکه هر سه را در حمام تمیز کردم ، مانتو و شلوارم را که خیس

.شده بود عوض کردم ، حیاط را هم که رها به آن روز انداخته بود شستم

دلم هم آمدن مادر را می خواست هم نمی خواست ! هم دلم می خواست

بیاید و تکلیف این کار عزت را روشن کند . هم می دانستم چه آشوبی در

. راه است

طولی نکشید که در باز شد و عزت آمد از همان جلوی در با صدای بلند و


romangram.com | @romangram_com