#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_176
.به رها نگاه کردم...رضا و طاها هم متوجه ام شده بودند...سلام گفتند
از دیدنشان در آن حالت چندشم شد....هر سه نفر،تا آرنجشان پر بود از
خرمای له شده و گندیده...داشتند با قیف آن خرماها را توی بیست لیتری
!ها می ریختند
اخم کردم : دارین چکار می کنین؟
طاها : بابا خواسته این کارو بکنیم...گفت که وقتی کارمون تموم شد می
!برتمون کافی نت تا بازی کنیم
نمی دانستم این بساط به چه کار عزت می آید...اما حس بدی داشتم...بوی
!! ....الکی که توی اتاق پیچیده بود می گفت که این کار
ــ مامان کجاست؟
...رضا گفت : مامان که هنوز نیومده خونه
پس هنوز سر کار بود و نمی دانست اینجا چه خبر هست .بی چاره او که
! خسته و کوفته می آمد تا به ناهار بچه ها و عزت برسد
با عصبانیتی که لحظه به لحظه بیشتر می شد صدایم بالا رفت : بیاین
..بیرون ببینم...پاشید...یالا
...رضا : آخه..اگه بابا بیاد
به خشم به طرفش رفتم :به جهنم که بیاد...گمشین برین دستاتونو بشورین
!ببینم...اه...حالم به هم خورد
romangram.com | @romangram_com