#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_175

. دراز کشیدم . خیلی خسته بودم . همانجا می خوابیدم

!چشمانم را بستم : خودش می دونه...به ما چه؟ !بد و خوبش پای خودش

آن روز خانم دکتر مشکلی برایش پیش آمد و مجبور شد نیامده

برگردد....بعد از اینکه به بیمارهایی که آن روز وقت داده بودم اطلاع دادم

که وقت دیگری به مطب بیایند به خانه برگشتم .ساعاتی از ظهر گذشته

.بود و هوا به شدت گرم بود...کلید انداختم و وارد شدم

همین که از راه رو گذشتم بوی بدی به مشامم رسید .بویی مثل ترش کردن

!و فاسد شدن چیزی....به همراه بویی شبیه الکل

. گوشه ی حیاط تعداد زیادی دبه ی بیست لیتری روی هم چیده شده بود

ِر همان اتاقی که عزت خواسته بود خالی شود باز بود و صدای بچه ها از

د

آن جا می آمد عجیب بود در آن چند روز .. از همان شب به بعددر آن اتاق

قفل بود و معلوم نبود عزت در آنجا چه می کند.... جلوی در ایستادم ...از

!دیدن صحنه های تازه ای که می دیدم دهانم باز ماند

دیگ بزرگی وسط اتاق روی اجاق گاز بود ! یک طرف اتاق تا نزدیکی های

سقف کارتن خرما روی هم چیده شده بود!خرماهایی که بوی ترشیدگیشان

!هوا را آکنده بود !کنارشان هم کارتن های موز بود

...ــ سلام آبجی


romangram.com | @romangram_com