#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_174

سفره را جمع می کردم که صدای باز شدن در آمد عزت بود...از کوچه

!صدای ماشین هم می آمد...یعنی ماشین خریده بود؟

صدایش را سرش انداخته بود یا الله گویان از راه رو گذشت و به حیاط

...رسید : زود برید تو اتاق

و رو به مادر گفت : اتاق رو که گفتم خالی کردی؟

مادر سرش را تکان داد : فقط جواب عطا رو خودت بده...می دونم ناراحت

...می شه

عزت همان طور که به سمت در می رفت گفت : نمی شه...تو به این چیزا

!کار نداشته باش

!حتما مثل همیشه مهمان بدتر از خودش داشت

مادر سینی که وسایل سفره ی جمع شده در آن بود را به آشپزخانه برد . من

.وبچه ها به اتاق رفتیم

.صدای عزت می آمد که از مادر می خواست هر چه زود تر به اتاق بیاید

مادر که آمد از پنجره دیدم که عزت باز به کوچه رفت . مادر پرده را کشید

.و مشغول پهن کردن رختخواب بچه ها شد

ــ می خواد چیکار کنه ؟

می دانست اما ... پتو را باز کرد : مگه حرفی می زنه؟ من کی سر از کاراش

در آوردم که اینبار بیارم ؟


romangram.com | @romangram_com