#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_173
. آمدند و هر کدام نایلونی را برداشتند
به مادر سلام دادم...با دیدن آن همه خرید نگاه مهربانش باز خجل شد :
...سلام مادر
حالش را که دیدم نایستادم و به دنبال بچه ها از آشپزخانه خارج شدم : کیا
کاکائو دوست دارن؟
با ذوق به طرفم آمدند : برامون خریدی ابجی؟
دست در کوله ام کردم و بسته های کاکائو را بیرون آوردم و به دستشان
دادم .کام آن ها را آن کاکائو های خوشمزه شیرین می کرد و کام مرا لبخند
. و برق چشمان آنان
ساعتی بعد در کنار هم در حیاط شام خوردیم... نه عطا بود و نه عزت .
عطا که مادر می گفت عصر به همراه رفقایش برای چند روز به شمال رفته
.است
خوشبحالش !"ما که تا حتی چند متر آن طرفتر از این شهر را ندیده "
بودیم .با این حال ما که بخیل نیستیم خوش بگذرد بهشان ... حتی اگر با
آن خانوِم با کلاس ... یعنی او هم بود ؟؟ سر تکان دادم تا فکر نکنم .. . مهم
. نبود .. بود ؟؟ نه ! به من مربوط نمی شد
عزت هم معلوم نبود سرش در کدام آخور گرم است . به اندازه ی دانه دانه
!چین و چروک در چهره ی زیبای مادرم از او متنفر بودم
romangram.com | @romangram_com