#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_172

...نیست .تو دیگه حرفی نزنی بهشا

شانه ام را بالا انداختم : به هر حال اینو بر نمی دارم...یعنی لازم ندارم که

بردارم ، شهریه ی دانشگاه هم که فعلا پرداختم برای ترم بعدم خدابزرگه ...

.اصلا برای بچه ها لباس بخر

در حال بلند شدن گفت : براشون تازه لباس خریدم...بذار باشه پیش خودت

... برا شهریه ی دانشگاهت لازم میشه ، شاید نتونستی به موقع جور کنی

ومنتظر حرفی دیگر از من نماند و اتاق را ترک کرد .ناراحت نشدم از

امتناعش برای پذیرفتن آن پول ... عزت نفسی که داشت ستودنی بود ،

حتی مقابل من که دخترش بودم ! نگاهی به پولها انداختم...می توانستم با

خرید مایحتاج خانه طوری که کمتر غرورش را نشانه بگیرم کمک به حالش

باید قبل از رفتن به خانه کمی خرید هم می کردم . دیروز دیده بودم که

. یخچالمان از همیشه خالی تر ست

.برای اولین تاکسی دست بلند کردم

خرید ها را به زحمت تا جلو در رساندم، انگشتانم که آن همه نایلون را

یکجا گرفته بود بی حس وسرد شده بود . دیگر رمقی برایم نمانده بود .

کلید هم طبق معمول در کوله ام گم شده بود بعد جستجوی چند دقیقه ای

پیدا شد . در را گشودم و به داخل رفتم .مادر مثل اکثر مواقع ، در

آشپزخانه بود...بچه ها هم مشغول توپ بازی بودند .با دیدنم به کمکم


romangram.com | @romangram_com