#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_17

چشمانم پر از اشک بود اما برای نباریدنشان به تلاش افتادم : نذار بیشتر از

!این ازت متنفر بشم عطا... نذار

کلامم مصمم و صادقانه بود . فکر می کنم باورش کرد که آنگونه نگاهش

. به بهت نشست

رو گرفتم : اون لعنتی جلومو گرفت که چند لحظه وقتتو بگیرم... نمی

تونست درست حرف بزنه .. من از کجا باید می دونستم می خواد همچین

حرفی بهم بزنه ؟

به من نزدیک شد.. پشت به او ایستادم : دست از سر من بردار !نگران

سهرابم نباش!روئیای من چیزی شبیه تو و سهراب نیست !من به اصلم بر

... می گردم !!!به جایی که بهش تعلق داشتم

دستهایش بر شانه هایم نشست: ریحان !ریحان عصبی ام با حرفات بدتر

!دیوونم نکن

. مرا به سمت خود گرداند اشکهایم روان شدند

... مهربان شد : عصبانی بودم نفهمیدم چیکار می کنم

دستهایش را پس زدم و از او فاصله گرفتم : مهم نیست !برو و تنهام بذار

...

دستهایش مشت شد . مثل همه ی وقت هایی که عصبانی بود و می

! خواست خودش را کنترل کند


romangram.com | @romangram_com