#سهم_من_از_با_تو_بودن_پارت_16
با دستی لرزان کلید انداختم و در را باز کردم .. در دالان ماندم.. و از درز در
... کوچه را نگاه کردم.. دست به یقه شدن او و سهراب را
خدایا ... او با آن همه عصبانیت ممکن بود هر بلایی بر سرش بیاورد.. کاش
!مادرم در خانه باشد... هرچند او از کسی نمی ترسید
به سمت اتاقم رفتم ... در اتاقها بسته بود و این یعنی هیچ کس در خانه
نیست. دقایقی بعد آمد . پرده را رها کردم و از پنجره دور شدم . نمی
. خواستم با نشان دادن ضعفم او را گستاخ تر کنم
! شنیدن صدای قدمهایش دلم را لرزاند
در را بی هوا باز کرد ... نگاهمان در هم قفل شد ... سعی داشتم خونسرد
!باشم و او چون آتشفشانی در حال انفجار
!!!جلو آمد . درست مقابلم ایستاد : بهت گفته بودم نه ؟
دلم فرو ریخت.. این بار دستش هم همراه فریادش بالارفت : بهت گفته
بودم.. نگفته بودم ؟
!چنان محکم کوبید به صورتم که به آنی سمت چپ آن بی حس شد
ــ یه حرفو چند بار میزنن لعنتی ؟ هان ؟ !چند بار بگم از این پسره خوشم
نمیاد.. از چشای هیزش بدم میاد ؟ چرا واستادی که بی پروا بهت بگه
....دوسـتـــ
... یکباره فریاد کشید : حرف بزن ریحان ! چطور اجازه دادی
romangram.com | @romangram_com